معنی مشعر الحرام
حل جدول
مزدلفه
فرهنگ فارسی آزاد
مَشعَر الحَرام، یا مُزدِلِفَه محلی است که حاجیان در مراجعت از عرفات، شب را در آنجا بمانند و نماز مغرب و عشاء و صبح را در آنجا اقامه کنند،
مشعر
مُشعِر، اِشعار دارنده، آگاه کننده، معلوم دارنده، ایضاً: شعار دهنده، شعار قرار دهنده،
مَشعَر، درختی که به سایه آن پناه برند، درخت پر ساخ و برگ و سایه دار، محل قربانی و مناسک حجّ (جمع: مَشاعِر)، در فارسی به معنای قوّه ادراک و شعور نیز نوشته اند،
لغت نامه دهخدا
مشعر. [م ُ ع ِ](ع ص) خبردهنده.(غیاث). اشعارکننده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که خبر میدهد و آگاه میکند. خبردهنده و آگاه کننده و اشعارنماینده.(ناظم الاطباء).
- مشعر کردن، آگاه کردن و خبر دادن.(ناظم الاطباء).
|| موی دار.(ناظم الاطباء). با موی و موی دار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و از این ناحیت [ناحیت عرب]... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمع خیزد.(حدود العالم چ دانشگاه ص 165). و از وی [از صعده] ادیم خیزد بسیار و نعلین، یعنی مشعر.(حدودالعالم ص 166).
مشعر. [م َع َ](ع اِ) درخت زمین نرم که مردم از سایه ٔ آن در گرما و سرما فرودآیند و پناه جویند.(منتهی الارب)(از آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || آن جای که در وی قربانی کنند.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). جای قربانی حج در مکه.(غیاث). || نشانه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شعار.(اقرب الموارد)(محیط المحیط):
آنجاست دین و دنیا را قبله
و آنجاست عز و دولت را مشعر.
ناصرخسرو.
|| معظم مناسک حج.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). موضع مناسک حج و معظم آن.(از اقرب الموارد). موضع مناسک حج و علامات آن. ج، مشاعر.(از محیط المحیط). جای عبادت.(غیاث)(مهذب الاسماء). جای عبادت در حج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از کشتگان زنده زآن سو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر.
خاقانی.
دندانه های برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچه های شهرش صف صف منی و مشعر.
خاقانی.
|| جای موی سر تراشیدن حاجیان.(غیاث). || حاسه. ج، مَشاعر.(آنندراج). حاسه.(از ناظم الاطباء). حس.(مفاتیح). یکی از حواس ده گانه. ج، مشاعر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرهنگ معین
محل قربانی، درخت سایه دار، قوه ادراک، جمع مشاعر. [خوانش: (مَ عَ) [ع.] (اِ.)]
(مُ عِ) [ع.] (اِفا.) خبر دهنده، آگاه کننده.
مترادف و متضاد زبان فارسی
حاکی، دال، گویای، درک، شعور، فهم، خبردهنده، اشعارکننده
فارسی به انگلیسی
Emblematic
فرهنگ فارسی هوشیار
اشعار کننده، خبر دهنده و آگاه کننده
فرهنگ عمید
محل قربانی و اجرای مناسک حج،
[قدیمی] علامت، نشانه،
[قدیمی] قوۀ ادراک،
اشعارکننده، خبردهنده، آگاهکننده،
فارسی به عربی
معبر
عربی به فارسی
پرمو , کرکین , مویی , پشمالو
معادل ابجد
890